خاطره ای از دوران مبارزه با رژیم شاه در داراب در س...

خاطره ای از دوران مبارزه با رژیم شاه در داراب در سال 1352

سال 1352، در مجلسی که مرحوم آیت الله محلاتی در شیراز برپا کرده بود، ایشان به من گفت که باید منبر بروی و من هم قبول کردم.  بعد از منبر، مرحوم آیت الله نسابه از علمای انقلابی و بسیار محبوب داراب که در مجلس حاضر بود، به آقای محلاتی گفت که ایشان را دعوت کنید چند روزی بیاید داراب. من هم قبول کردم. ایام تابستان سال 1352 بود که رفتم داراب. آن ایام مصادف شده بود با شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع)، و من هم تا توانستم راجع به زندان های هارون الرشید و شکنجه های او و ظلم هایش صحبت کردم. بعد از شیراز حکم دستگیری من صادر شد. ما را دستگیر کردند و آوردند شیراز و دوباره منتقل کردند به همان کمیتۀ مشترک، و این بار بردند به یک اتاق دیگری! در آن اتاق تختی بود و طنابی و خیلی وحشتناک بود! اتاق شکنجه بود. دستم را به همان تخت بستند. گفتم: پارسال شما دستانم  را به هم بستید، امسال چرا به تخت؟! گفتند: این جا همین است، حرف نزن! گفتم: خیلی خوب، حرف نمی زنم! من هر لحظه انتظار داشتم که حالا می آیند و مرا می زنندو خلاصه، معلوم بود که می خواهند خیلی سخت برخورد کنند! همان شب، اتفاق جالبی افتاد. یک مأموری آن جا بود اهل فسا و مرا هم می شناخت؛ سال قبلش هم آن جا بود، ساعتی بود که زمان کارش شروع شده بود، داشت اتاق ها را می گشت که ببیند کی آمده، کی رفته. یک دفعه وارد اتاق من شد، و دید من هستم، گفت: باز هم که آمدی! دیگر چرا؟! گفتم: داراب منبر می رفتم، نمی دانم چه می گویند، آورده اند این جا و می گویند شما راجع به زندان های هارون صحبت کردید! خیلی ناراحت شد، چکمه هم پایش بود، پایش را بلند کرد زد زمین، یک فحش هم به آن ها داد!  این شخص به من علاقه داشت، و به هر حال خیلی خوب برخورد کرد و رفت. یکی دو ساعتی طول کشید، دوباره آمد گفت: نماز نافله چند رکعت است؟  یک مقدار برایش توضیح دادم، گفت: من منظورم چیز دیگری است. شما نمازشب می خوانی؟ گفتم:  اگر بتوانم می خوانم. گفت: کی بلند می شوی؟ شب تابستان بود، گفتم: ساعت سه، سه و نیم، قبل از اذان. گفت: من همان ساعت می آیم دستت را باز می کنم، برو وضو بگیر بیا برای نماز. ساعت سه و نیم آمد و دست ما را باز کرد و وضو گرفتم  و مشغول نماز شدم. بعد از  نماز هم دست مرا نبست و دیگر نیامد تا آفتاب طلوع کرد و بعد از طلوع آفتاب، برایم صبحانه آورد و رفت. بعد آمد و گفت: حالا دیگر اجازه می دهی ببندم؟! گفتم: بفرما! دستم را بست و رفت.
      عصر آن  روز بازجوها احضارم کردند. همان بازجوی پارسالی بود. گفت: باز هم که آمدی؟! گفتم: بله! گفت: فکر کردی داراب صاحب ندارد؟ رفتی داراب را به هم بریزی؟ پارسال رفتی فسا را به هم بریزی؟ گفتم: نه، چه به هم ریختنی؟ رفتم مردم را ارشاد کنم! بعد به رفیقش گفت: حالا یک خورده نوازشش کن!  ولی او چنین نکرد. بعد گفت: یک مقداری کاغذ می گذاریم در اختیارت، باید تمام منبرهایی که در داراب رفتی همه را بنویسی. گفتم: می نویسم. نمی دانم 24 یا 48 ساعت طول کشید و همه را نوشتم. شب دوباره ما را احضار کردند. دیدم یک شخصی آمده که جدید است. نشست وقدری صحبت کرد و گفت: پدر من هم آیت الله است  و شما باید به ما قول همکاری بدهی، اگر قول همکاری دادی و همکاری نکردی، می بندیمت به دیوار، تیر بارانت می کنیم. گفتم: من از بس که مشغول کار و مطالعه و نوشتن هستم از خبرهایی که اتفاق می افتد من شاید هزارمین نفری هستم که مطلع می شوم، این خبر نفر هزارم به چه درد شما می خورد؟! و به هر حال هر طوری بود قول همکاری ندادم.
    بعد مرا بردند در یک اتاقی که تنها بودم. یک ساعتی نشستم و کسی نیامد سراغم. بعد یک مرتبه دیدم در اتاق باز شد، دو نفر آمدند، یکی جلو و دیگری پشت سرش؛ آن که جلو بود شروع کرد به داد و فریاد کردن و گفت: می خواستی داراب را به هم بریزی؟ می خواستی آشوب به پا کنی؟ گفتم: نه خیر، چنین چیزی نبوده، بعد با مشت گره کرده آمد بالای سرم، و ایستاد و گفت: دیگر نرو داراب! گفتم: نمی روم! آن که دنبالش بود گفت: نه آقا اجازه بدهید برود داراب، چون مردم فکر می کنند ما جلوشان را گرفتیم. گفت: برو داراب. گفتم: خوب، می روم! گفت: ولی شرط دارد، که بعد از هر منبری برای سلامتی اعلی حضرت آریا مهر دعا کنی! با خود گفتم: خدایا چه بگویم؟ پیش خودم فکر کردم به هر حال یا این مشت را می زند یا نمی زند! این مشت آماده است، من هم باید حرف آخر را اول بزنم که دیگر مطلب تمام شود. گفتم: چنین چیزی شدنی نیست. گفت: چرا؟ جواب دادم: برای اینکه من در بین مردم وجهۀ خوبی دارم و مردم مرا به عنوان یک شخصی که آگاه به مسائل است، عالم است، اهل ساخت و پاخت نیست، و به وظیفۀ خودش عمل می کند می شناسند. اگر در یک منبری، برای شاه دعا بکنم مثل تمبری که مهر باطله می خورد باطل می شوم و من حاضر نیستم تمبر باطله بشوم! گفت: عجب!  کسی دعا  برای شاه بکند تمبر باطله می شود؟! گفتم: پس شما هنوز نمی دانستید؟! با خود گفتم: الآن است که مشت را بزند، اما نزد! بعد گفت: خیلی خوب، پس حالا که می روید و دعا نمی کنید پس دیگر چیزی هم نگویید. گفتم: خیلی خوب، این درست شد، من دعا نمی کنم، چیزی هم نمی گویم! و به هر حال، برگشتیم داراب و چند روز دیگر هم بودیم و یک مقداری نرم تر صحبت کردیم.

منبع: مصاحبه حضرت آیت الله بهشتی با رادیو فرهنگ، سال 1382

print