قطبالدين شيرازى
و
برازندگىهاى او
احمد بهشتى[1]
چكيده
اين نوشتار بر آن است که شخصیت جامع و ذوفنون قطبالدین شیرازی را که از افاضل و اعاظم قرن هفتم و هشتم هجری و از امتیازات و برازندگیهای قابل توجهی برخوردار بوده و آثار مختلفی از خود به یادگار گذاشته، معرفی کند. او با شرحی دقیق از قانون ابن سینا و شرحی عمیق از حکمةالاشراق سهروردی و تألیف درّة التاج نشان داد که در طب و فلسفه از نبوغی برخوردار است؛ هر چند که به لحاظ ادب و نجوم و عرفان نیز برازندگی داشت. او در شرح حکمةالاشراق شارح است نه جارح. معذلک گاهی به نظر مخالف خویش نیز اشاره کرده است.
واژگان کلیدی: سهروردى، شهرزورى، قطبالدين، فلسفه، نجوم، طب.
***
مقدمه
بعد از ظهور دين مبين اسلام و گسترش آن بر پهنه گيتى و گرايش قلبى ملت ايران به آن، دانشمندان بسيارى در كشور ما ظهور كردند كه با سعى و تلاش بسيار در راه توليد علم – در شعب و فنون مختلف- به موفقيتهاى بسيار درخشانى نائل شدند.
آرى «اين نكته را نبايد از خاطر دور داشت كه مركز توسعه و شكوفائى علوم....، ايران بوده است و ديگر كشورهاى اسلامى بيشتر در زمينه.... لغت و صرف و نحو و تفسير قرآن به بحث و تحقيق پرداختهاند. توجه فراوان ايرانيان به علوم عقلى را ابن خلدون در مقدمه تاريخ خود تصريح كرده و گفته است كه حاملان علم در اسلام بيشترشان ايرانى بودهاند، و همو به گفته پيغمبر صلىاللهعليهوآله استناد مىجويد كه فرمود: اگر علم در پيرامون آسمان مىبود، مردانى از ايرانيان بدان دست مىيافتند... ابن حوقل مىگويد: عوام خوزستان مثل خواص ساير بلاد درباره كلام و علوم گفتوگو مىكنند. من خود حمّالى را ديدم كه بارى سنگين بر پشت داشت و با حمالى ديگر كه با او همراه بود، درباره تأويل و حقايق كلام بحث و نزاع مىكرد» (ايزوتسو 1368، ده).
بايد اعتراف كرد كه كشور ايران قرنها در همه جهان پرچمدار علم و دانش بوده و به ويژه در علوم عقلى بسيار درخشيده است، و اين نبوده و نيست مگر به خاطر مجاهدتهاى خستگىناپذير شخصيتهاى بزرگى كه نامشان همواره بر تارك تاريخ جهان مىدرخشد.
«هم سهروردى و هم ابن عربى تأثير عظيمى بر متفكرانى كه پس از آنها آمدند، داشتند، و بدينوسيله اساسا جريان فلسفه را در اسلام، به خصوص در ايران تغيير دادند. اين دو حوزه عرفان تمايل داشتند كه التقاط و پيوند و تقريب را به تدريج با مجاهدات و كوششهاى مردانى مانند قطب شيرازى و ديگران به صورت خاص فلسفى فراهم كنند»(همان، ص16).
قطبالدين را شاگرد خواجه طوسى شمردهاند كه «در قلمرو فلسفه مشائى....اثر قابل توجهى به زبان فارسى با عنوان درّهالتاج لغرّة الدّباج فى الحكمة به جاى گذاشت. اهميت مخصوص وى از اين حقيقت نيز ناشى مىشود كه او شاگرد صدرالدين قونوى بود كه خود وى برجستهترين شاگرد ابن عربى بود.. وى در عين حال يكى از مشهورترين شارحان و مفسران فلسفه اشراقى سهروردى بود»(همان، ص 16).
اين دانشمند ذوفنون داراى آثار متعدد و متنوعى است، هرچند كه شهرت وى بيشتر به كتاب «شرح حكمهالإشراق» و «درّهالتاج» و «شرح قانون» ابن سيناست. در اينجا به آثار ديگر او اشاره مىكنيم:
1. «اختيارات المظفرى» مشتمل بر چهار مقاله در علم هيأت، به نام و براى مظفّرالدين يولق ارسلان.
2. انموزج العلوم كه گويا با الهام از احصاء العلوم فارابى نگاشته شده است.
3. التحفة الشاهية كه براى وزير كبير اميرشاه محمد بن حيدر تأليف كرده است.
4. ترجمه تحرير اقليدس.
5. سزاوار افتخار.
6. شرح مختصر الأصول حاجبى.
7. شرح مفتاح العلوم سكاكى كه تنها بخش سوم آن را كه درباره معانى و بيان و عروض است، شرح مزجى كرده و «مفتاح المفتاح» ناميده است.
نسخه خطى اين كتاب در كتابخانه مدرسه سپهسالار(=شهيد مطهرى) به شماره 299 موجود است.
8. شرح الأشراف.
9. نهاية الإدراك فى دراية الأفلاك كه نسخههاى آن در خزانه مصريه و كتابخانه استانبول و غيره موجود است.
او اهل ادب بود و اشعارى به فارسى و عربى مىسرود. نمونهاى از اشعار فارسى او چنين است:
يك چند به ياقوتتر آلوده شديم
يك چند پى زمرد سوده شديم
آلودگىاى بود و ليكن تن را
شستيم به آب توبه و آسوده شديم
و از اشعار عربى اوست:
أيا رب تخلق ما تخلق
و تنهى عبادك أن يعشقوا
خلقت الملاح لنا فتنة
و قلت اعبدوا ربّكم و اتّقوا
إذا كنت أنت خلقت الملاح
فقل للملاح بنا يرفقوا
(دهخدا، 1339، ج38، ص 350).
اين اشعار يادآور اشعار طنزگونه ناصرخسرو قباديانى بلخى از شعراى نيمه دوم قرن
پنجم هجرى است و -علىالظاهر- قطبالدين متأثر از اوست.
او مىگويد:
بار خدايا اگر ز روى خدائى
طينت انسان همه جميل سرشتى
چهره رومى و صورت حبشى را
مايه خوبى چه بود و علت زشتى؟
طلعت هندو و روى ترك چرا شد
همچو دل دوزخى و روى بهشتى؟!
از چه سعيد اوفتاد و از چه شقى شد
زاهد محرابى و كشيش كنشتى؟!
چيست خلاف اندر آفرينش عالم
چون همه را دايه و مشاطه تو گشتى؟!
گيرم دنيا ز بى محلى دنيا
بر گرهى خربط و خسيس بهشتى
نعمت منعم چراست دريا دريا
محنت مفلس چراست كشتى كشتى؟![2]
(حميدى، 1337ش، 193 و 222).
مرورى بر برخى از داورىها
قطب الدين محمود بن مسعود بن مصلح شيرازى(متولد 630 در شيراز و در گذشته 710 در تبريز) از نوادر روزگار بود.
ابن الفوطى او را صاحب الأخلاق النبويّة و العلوم الإلهيّة ناميد(سهروردى 1380، چهارده).
ابن حجر عسقلانى او را مصنفى مىنامد كه براى تصنيف روزه مىگرفت، و شبزندهدارى مىكرد و مسودّه و مبيضّهاش يكى بود(همان).
ابوالفداء او را امامى مبرز در علوم رياضى و منطق و فنون حكمت مىنامد(همان). حكيم قدوسى خواجه نصيرالدين طوسى او را «قطب فلك و جود» شمرد(همان، صفحه پانزده). و اين، زمانى بود كه وى در مراغه به محضر خواجه بار يافت و به شاگردى پرداخت، و توسط وى به هلاكو معرفى شد(همان، صفحه پانزده).
بىجهت نيست كه ا و نيز خواجه را به عنوان «شهر دانش و كعبه حكمت و حضرت عليّه بهيّه قدسيّه و درگاه سنيّه زكيّه فيلسوفيّه استاديّه نصيريه» ياد مىكند(همان).
از اينجا مىتوان به داستانى كه در روضات الجنات درباره كملطفى وى به خواجه نقل شده، با ترديد نگريست(خوانسارى، بىتا، ج6، ص 317).
صاحب روضات الجنات خود با توجه به رابطه گرم استادى و شاگردى اين داستان را مشكوك شمرده و سرانجام گفته است: «ليس هذا أوّل قارورة كسرت فى الإسلام»[3].
برخی او را شافعى مذهب شمرده و گفتهاند:
از شدت ذكاوت و هوشيارى او اين بود كه در محفلى از شيعه و سنى از وى سؤال شد كه امام
على عليهالسلام افضل است يا ابوبكر؟ او تقيه كرد و گفت:
خيرُالورى بعد النبىّ مَن بنتُه فى بيته
مَن فى دُجى ليلِ العَمى ضوءُ الهُدى فى زيته[4]
(قمى 1355ق، ج2، ص 438).
ممكن است انتساب او به مذهب شافعى نيز از روى تقيه باشد؛ چرا كه از بيت فوق، آگاهان استفاده تشيع مىكنند. درست است كه مصراع اول مبهم است، ولى كيست كه نداند كه چراغ هدايت در تاريكى ضلالت، كسى جز على عليهالسلام نيست؟! كسى كه خواجه در تجليلش آن همه مىكوشد، بعيد است كه مذهبش مخالف مذهب وى باشد!
تلاشگرى نستوه
او كه طب را از پدر و عمو آموخته بود، پس از مرگ پدر در بيمارستان مظفرى شيراز به طبابت پرداخت؛ حال آنكه بيشتر از چهارده بهار از عمر خود را پشت سر نگذاشته بود و مدت ده سال به همان سمت باقى ماند و در پى فراگيرى قانون ابن سينا كوشش بسيار كرد و مدرسان بسيارى ديد و از شروح بسيارى بهرهمند شد؛ ولى هيچيك كافى نبود، نه شرح امام فخر رازى -كه جرح بعض بود، نه شرح كل- و نه شرح جيلى و نخجوانى، جز اينكه با درك محضر خواجه اعظم طوسى توانست برخى از دشوارىها را در افاضات وى بگشايد، ولى خواجه احاطه بر حكمت داشت و اهل طب عملى و درمان نبود، و بنابراين او را اشباع نكرد. سرانجام متوسل شد به ملك قلاوون مصرى، و او سه شرح كامل را كه در كتابخانه داشت، در اختيار وى نهاد، و همه مشكلات با اين شروح برايش حل شد، و توانست به بركت تلاش و پشتكار
بىشائبهاش شرحى جامع بر قانون سينوى به نام «نُزهة الحكماء و روضة الأطبّاء» پديد آورد(نگ: سهروردى 1380، هفده تا نوزده).
او در نگارش شرح حكمهالاشراق سهروردى كوششى مثمر و تلاشى مستمر داشته است، زيرا بدون اينكه عقايد مخالف خود را در برابر متن اظهار كند، در راه حل الفاظ مشكل و ابراز معانى و شرح كلمات دشوار و اظهار مبانى مىكوشد و از اختصار مخلّ و تطويل مُملّ مىپرهيزد(همان، ص538 و 539).
او حكمت اشراقى را لباب علم و حكمت و خلاصه سير و سلوك و رياضت مىداند، و دريغ مىشمارد كه بدايع و روايع آن در پرده ابهام و پوشيده از افهام بماند(همان، ص 5).
او شرح خود بر حكمهالاشراق را دلنشينتر از نسيم سحر و دلنوازتر از پرتو قمر و شيرينتر از گفتوگوى حبيب و محبوب و لذيذتر از همه لذّات مىشمارد(همان).
او با اينكه اعلام داشته كه به شرح و حل دشوارىهاى متن پاىبند بوده و هرجا كه با ماتِن مخالفت داشته، از اظهار مخالفت خوددارى كرده است، در باب علم حضورى نور مجرد به ذات خويش بعد از شرح وافى ادله سهروردى مىگويد: «هذا تقرير هذه الوجوه و لا يخفى كونها إقناعيّة»(همان، ص 284).
گويا در اينجا كاسه صبرش لبريز شده و نتوانسته از اظهار مخالفت خوددارى كند. چنانكه خواجه طوسى نيز در شرح نظر ابن سينا در باب علم ارتسامى حق، پنج اشكال وارد كرده است؛ با اينكه در آغاز شرح اشارات وعده كرده است كه تنها شارح و مدافع باشد، و نقش جارح ايفاء نكند(بهشتى، 1390، ص 259). همان كارى كه امام فخر رازى كرد و به جاى شرح اشارات، جرح اشارات نوشت.
چرا اقناعى؟!
اكنون اين سؤال مطرح است كه چرا قطب الدين بدون اينكه وارد بحث شود، ادله سهروردى را اقناعى شمرده است؟! بىمناسبت نيست كه درباره اقناعى بودن آنها توضيحى بدهيم.
سهروردى براى اثبات اينكه علم نور مجرد، به ذات خويش علم حضورى است، سه
وجه ذكر كرده است:
1. اگر علم نور مجرد به «من» به صورت ذهنى باشد، صورت ذهنى، «من» نيست؛ بلكه «او» است؛ بنابراين، متكلم نمىتواند بگويد: «من»؛ بلكه بايد بگويد «او».
2. هرگاه علم مجرد به ذات به واسطه صورت ذهنى باشد، مجرد حكم مىكند به اينكه اين صورت ذهنى از آنِ «من» است، و بنابراين، قبل از آنكه حكم كند كه اين صورت از آنِ «من» است، «من» را شناخته است، و اين شناخت؛ از راه علم حصولى نيست.
3. هرگاه مجرد حكم كند كه هر صفتى زايد بر ذات اوست، از آنِ «من» است؛ اعم از اينكه آن صفت، صورت ذهنى باشد، يا غير آن، در اين صورت، قبل از اين حكم، «من» را شناخته است(نگ: سهروردى، 1380، ج2، ص 111).
در توضيح اقناعى بودن اين ادله مىگوييم:
هرگاه به مخاطب خود بگوييم: «تو» آيا او را به علم حصولى شناختهايم يا به علم حضورى؟! بديهى است كه علم ما به او علم حصولى و به صورت ذهنى است؛ بنابراين، صورت او را شناختهايم، نه خود او را. پس بايد بگوييم: «او»، نه «تو»؛ حال آنكه اطلاق «تو» به مخاطب، صحيح است، از اينرو هر سه استدلال خدشهدار مىشود. اگر به مخاطب خود مىگوييم: «تو»، بدين لحاظ است كه صورت ذهنى در حكم آينه است، و ما در اين آينه مخاطب را مىبينيم، نه آينه را. چه مانعى دارد كه در مورد «من» نيز چنين باشد.
حقيقت اين است كه حضورى بودن علم مجرد به ذات، از بديهيات است و نيازى به برهان ندارد.
كافى است توجه كنيم كه اگر علم به ذات، حصولى باشد، علم به آن علم هم حصولى است، و اين؛ مستلزم دور يا تسلسل است.
نهتنها علم مجرد به ذات، ممكن نيست كه حصولى باشد، بلكه علم مجرد نفسانى به قواى خويش -مانند حس و خيال و وهم و عقل- نيز حضورى است. (نگ: بهشتى 1387، ص 68 و 69).
در زمينه بديهيات هرگونه استدلالى كه مطرح شود، تنبيهى و اقناعى است.
برازندگى در حكمت بحثى و ذوقى
قطب الدين از ستايشگران و شيفتگان حكمت بحثى و ذوقى است و اين را از بركات وجودى انبياء و اولياء مىشمارد، و معتقد است كه فلسفه حقيقى يعنى همين. (سهروردى 61380، ص 3).
از نظر وى تنها انبياء و اولياء بر مسند فلسفه حقيقى تكيه زدهاند، و تنها اينانند كه بايد فلاسفه حقيقى ناميده شوند؛ چرا كه فلسفه عبارت است از «تشبّه به خداى متعال بر حسب طاقت بشرى به منظور تحصيل سعادت جاودانى» و امام صادق عليهالسلام توصيه فرموده است كه «تخلّقوا بأخلاق اللّه». يعنى در احاطه به معلومات و تجرد از جسمانيات بايد تشبه به خدا پيدا كنيد(همان).
او به همين مناسبت يادى از ابن سينا مىكند كه به كرّات در نجات و اشارات و شفاء توصيه كرده است كه خواننده به تلطيف نفس و قوت حدس روى آورد؛ از اينرو خداى را به حق برگزيدگان اخيار سوگند مىدهد كه او را بر قله مقامات ابرار جاى دهد(همان، ص 2).
چه خوب بود كه وى يادآورى مىكرد كه ابن سينا علم به تجرد نفوس فلكى(=ملائكه نفسى) را خارج از توان فلاسفه مشائى شمرده و اعلام كرده است كه چنان مطالبى جز بر راسخان در حكمت متعاليه، پوشيده است(نگ: ابن سينا، 1381، ص 385).
در اينجا اين سؤال مطرح است كه حكمت متعاليه چيست و راسخان در آن حكمت كيانند؟
خواجه طوسى توضيح داده است كه حكمت مشائيان بحثى محض است. اينگونه مسائل تنها با بحث و استدلال حل نمىشود، بلكه نيازمند چاشنى كشف و ذوق است.
حكمتى كه مشتمل بر هر دو باشد، حكمت متعاليه است؛ از اينرو راسخان در حكمت متعاليه آنانند كه هم فائق در بحث و استدلال باشند، و هم يكهتاز ميدان كشف و ذوق. (نگ: خواجه نصير الدين و امام فخر 1404ق، ج2، ص 130).
بنابراين، درست است كه قطب الدين حكمت بحثى و ذوقى را طريقه اشراقيان مىشمارد و طريقه اشراقى را يادگار حكماء صدر اول معرفى مىكند و آنها را از اصفياء و انبياء و اولياء مىشمارد، ولى آنكه قبل از وى و سهروردى جرقه اشراق را زده، و الهامبخش حكمت بحثى و ذوقى شده، ابن سينا بوده و قطبالدين نيز به اين مطلب توجه كرده و صدالبته كه ابن سينا هم متأثر از انبياء و اولياء و الهامپذير از اصفياء و ابرار بوده است.
او در وصيتنامه فلسفى خود توصيه كرده است كه بايد فلسفه را از مبتذلان و جاهلان و ملحدان و كودنان و آنهايى كه از پاكى سريرت و استقامت سيرت محرومند، دريغ ورزيد، و نبايد اين شجره طيبه را در زمين شورهزار -كه رستنگاه خار و خس است- غرس كرد. (نگ: ابن سينا، 1381، ص 395).
او خود از اشراق سخن گفته و در برخى از اشعارش به تهذيب نفس توصيه كرده و گفته است:
فإذا أشرقت فإنّك حىّ
و إذا أظلمت فإنّك ميّت
هرگاه نفس اشراق گيرد، تو زندهاى و هر وقت اظلام گيرد، تو مردهاى.(همو 1910م، صفحه لج).
او حكمت مشاء را حكمت متفلسفه ناميده(همان، ص 3). و در صدد برآمده كه براى آنهايى كه از جودت حدس برخوردارند، كتابى بنويسد(همان، ص4) كه گويا همان كتاب «الحكمة المشرقيه» است كه خواجه طوسى از آن ياد مىكند(اين سينا، 1379ق، ص 63) او تصريح كرده است كه منطق مشرقيان غير از منطق يونانيان است(همان، ص3) به همين جهت است كه منطقش را كه برخى از همان حكمت مشرقى و حكمت اشراقى است، به نام «منطقالمشرقيين» چاپ و منتشر كردهاند.
قدر مسلم اين است كه ابن سينا در تاريخ فلسفه اسلامى نخستين كسى بود كه نه حكمت بحثى محض مشائيان را كافى ديد و نه حكمت ذوقى محض صوفيان را؛ از اينرو حكمت متعاليه را به عنون حكمتى جامع پيشنهاد كرد كه حكمتهاى بحثى يا ذوقى محض در برابر آن، حكمت متدانيه است.
حكمت اشراق كه ابن سينا متعاليهاش ناميد، در نزد صدر المتألّهين به اوج خود رسيد.
به همين جهت او با الهام از ابن سينا نام بزرگترين و مهمترين كتابش را «الحكمة المتعاليه» نهاد، بلكه علاوه بر بحث و ذوق، از «شواهد لطيف قرآنى» نيز بهرهمند شد. (صدرالمتألّهين، 1346، ص 4).
او بعد از طى عالىترين مراحل حكمت بحثى در دومين مرحله از مراحل تكاملى خويش طى پانزده سال گوشهنشينى در كهك قم به رياضت و تصفيه نفس پرداخت و خود را به حكمت ذوقى بياراست و در سومين مرحله به تصنيف معظمترين كتاب خويش كه به «اسفار» شهرت يافت، پرداخت(همان، بىتا، ج1، صفحه ج، د، ه، و، ز).
گويا ابن سينا انتظار مىكشيد كه چنان راسخ قلهنشينى شش قرن بعد از خودش پاى به عرصه وجود نهد، و بر آرمان بلندش جامه عمل پوشد.
البته نبايد تلاش سهروردى جوانمرگ و مقتول را كه حكمهالإشراق را به سال 582 به پايان برده(سهروردى، 1380، ص 535) و دو شارح برجسته او يعنى شهرزورى كه تا 687 زنده بوده(شهرزورى، 1372، ص 205) و محمود بن مسعود بن مصلح كازرونى شيرازى را كه شرح ممتع حكمهالإشراق را در رجب 694 به پايان برده(سهروردى، 1380، ص 539) را در هموار كردن راه حكمت متعاليه مورد نظر ابن سينا از ياد ببريم.
اكنون جاى اين سؤال است كه آيا قطبالدين در شرح خود بر حكمهالاشراق متأثر از شهرزورى است يا نه؟
كسانى كه چنان ادعائى دارند، دليل محكمى بر اثبات مدعاى خود ندارند. به خصوص كه به هيچوجه نمىتوان شخصيت والاى قطبالدين را دون شخصيت برجسته شهرزورى شمرد.
با يك مقايسه اجمالى ميان دو شرح شهرزورى و قطب -كه اولى غير مزجى و دومى
مزجى است- معلوم مىشود كه شهرزورى مقتداى قطب الدين نيست.
ديگر برازندگىها
1. قطب نهتنها در شرح حكمهالإشراق به توضيح لغات و اصطلاحات و بيان تعبيرات تشبيهى و استعارى و كنائى پرداخته، بلكه آگاهىهاى مفيدى به لحاظ بيان مفاهيم فلسفى و عرفانى و شرح افكار متقدمان و متأخران برخواننده عرضه مىدارد. (سهروردى، 1380، بيست و هفت).
2. او مىكوشد كه از ميان نسخههاى موجود حكمهالإشراق، بهترين را گزينش كند.
به عنوان نمونه «مثال الأنانيه» را كه در نسخههاى مشهور آمده، رد مىكند و «مثال الأنأيّه» را كه در نسخه غير مشهورى آمده، ترجيح مىدهد(همان، ص 283).
3. آنجا كه سهروردى مىگويد: «ليس العلم وقفا على قوم» مىگويد: «رداست بر كسانى كه مىگويند: حكمت و تصوّف، مخصوص پيشينيان بوده و متأخران به مراتب آنها نمىرسند»؛ چرا كه درهاى ملكوت هرگز بسته نمىشود، و منعى نيست كه متأخران بر مقتدمان پيشى گيرند(همان، ص 13).
4. هنگامى كه سهروردى مىگويد: «كلمات الأولين مرموزة» وى توضيح مىدهد كه به خاطر تشحيذ خاطر مخاطبان و به كار انداختن انديشه آنان و تشبّه به بارى تعالى و حفظ كتب رمزى است، تا از دسترس نااهلها خارج بماند، و آنهايى كه از استعدادى سرشار برخوردارند، بهره گيرند(همان، ص 16).
5. هنگامى كه سهروردى به مسأله نور و ظلمت از نظر حكماء قديم ايران اشاره مىكند، مىگويد: اينان قائل به دو اصل بودهاند: يكى نور كه رمز وجوب است، و ديگرى ظلمت كه رمز امكان است. نور، قائم مقام وجود واجب، و ظلمت، قائم مقام وجود ممكن است. ممكن نيست كه حكماء قديم ايران مشرك باشند. پيامبر اعظم صلىاللهعليهوآله در ستايش آنها فرمود: اگر دين در ستاره ثريّا باشد، مردانى از ايران به سوى آن، دست مىيازند سهروردى، احياگر حكمت ايشان است(همان، ص 17).
7. سهروردى گفته است كه مطالب كتاب در خلوتها و منازلات برايش حاصل شده است. قطب خلوت را عبارت از حال اعراض از امور بدنى و اتصال به مجردات نورى مىداند، و معتقد است كه اگر غير از اين باشد، فرقت است نه خلوت(همان، صفحه بيست و هفت).
8. قطب به هنگام بحث سهروردى درباره مراتب حكمت و حكماء انسان را به لحاظ گرايش و عدم گرايش به حكمت، سه قسم كرده است؛ زيرا يا متوغل است در حكمت بحثى و ذوقى يا در يكى يا در هيچ كدام. پرواضح است كه سومى حكيم نيست. سپس دومى را نه قسم كرده، مىگويد: اين حصر را مصنف به من آموخته است(همان، ص 21).
9. از آنجا كه سهروردى متوغل در حكمت بحثى و ذوقى را صاحب مسند رياست و خلافت الهى و امامت مىشمارد، قطب مىگويد: او اقرب انسانها به خداست به خاطر ندرت و عزت (همان، ص 22).
10. امام؛ يا ظاهر و مستولى يا پنهان است. به نظر قطب، امام؛ وزير ملك مطلق است و هرچه مقتضاى خلافت و امامت باشد، از او دريافت مىكند. اين مقام، از ساير انسانها مستغنى است؛ چرا كه به حق پيوسته و از انوار معرفت برخوردار شده است. (همان، ص 22 و 23).
11. سؤالى كه قابل طرح است، اين است كه آيا متوغلان در حكمت بحثى و ذوقى كه اهل استشراق، آنها را در خور رياست و خلافت الهى و امامت امت مىشمارند و در ميان مردم، كمياب و عزيزالوجود و كبريت احمر و كيمياى گرانبهاى هستى شمرده مىشوند، آيا به خودىخود به چنان مقام والائى نائل مىشوند، يا مقام آنها به عنوان نبى و رسول و امام، مجعول و از سوى پادشاه مطلق هستى منصوب و مأمورند؟
حكماء اشراق -و به ويژه پيشواى آنها سهروردى- توجه دارند كه قرآن كريم در مورد انبياء، از بعثت الهى و آسمانى[5] و در مورد رسولان[6] و امامان[7] از جعل الهى خبر داده است.
قطب الدين، پيامبران را ذوات كامل، و نفوس فاضل، و پادشاهان بقعههاى انس، و رؤساء حظيرههاى قدس مىنامد، و هادى طريقت و صاحب شريعت اسلام را محمد و آل محمد صلىاللهعليهوآله معرفى مىكند و از خدا مسألت مىكند كه برترين صلوات و پاكترين تحيّات را مخصوص آنها گرداند(سهروردى، 1380، ص 1).
سهروردى تصريح كرده است كه: خداى متعال پيامبران را براى مردم مبعوث كرده است كه او را پرستش كنند(نگ: همان، ص 520).
او در پايان كتاب حكمهالإشراق پس از حمد و شكر خداى متعال مىگويد:
«درود بر رسولان و انبياء عليهمالسلام خصوصا بر سيّد و سرور ما محمد و آلش، درودى هميشگى، پاك، مبارك، بالنده و سلام بر همه آنها سلامى بسيار و پربار»(همان، ص 538).
12. پيروان و پيشروان حكمت اشراق، به امام غايب و خليفه مستور معتقدند و زمين را هرگز خالى از حجت نمىدانند(نگ: همان، ص 22).
نتيجه
قطب الدين شيرازى شخصيتى است چند بُعدى و جامع، و از اين نظر با استادش خواجه طوسى، و با سلف صالحش ابن سينا سنخيت دارد؛ هرچند كه با آن دو، برابرى نمىكند، و شايد از بعض جهات -به خصوص در تسلط بر قانون سينوى- بر استادش برترى داشته باشد؛ ولى مِنحيثالمجموع، بايد او را تالى خواجه شمرد؛ چنانكه خواجه نيز با ابن سينا برابر نيست، ولى تالى و حقگزار اوست.
به لحاظ جامعيت و چند بعدى بودن، قطب الدين بر سهروردى نيز برترى دارد؛ ولى سهروردى در عالم اسلام مؤسس مكتب اشراق و صاحب يك مكتب و قطب الدين پيرو، و شارح و مفسّر و مبيّن مكتب اوست، و از اين نظر، همچون شهرزورى حقى بر سهروردى دارد، چرا كه مكتب او را ترويج كرده و خود به پيروى آن مكتب، مفتخر بوده است.
در عين اين كه ما سهروردى را مؤسس مكتب اشراق مىشماريم، از اين نكته غافل نيستيم كه او ملهم از بوعلى سينا و حكماء ايران باستان است. او جمع ميان حكمت بحثى و ذوقى را از ابن سينا الهام گرفت، و تقسيم موجود به نور و ظلمت را از خردوران و انديشمندان پارس.
قطب الدين، فانى در سهروردى است، و صدالبته كه خواجه بلند پايه طوس در فانى شدن او در سهروردى نقش داشته است.
به لحاظ اعتقاد دينى و مذهبى، با توجه به موضع صريح خواجه در قبال اسلام و تشيّع اثناعشرى مىتوان به موضع ابن سينا و شيخ اشراق و قطب الدين پى برد.
چگونه ممكن است كه خواجه به شاگرد و همكارى كه با او اختلاف عقيده دارد «قطب فلك وجود» لقب دهد، و چگونه ممكن است كه او خواجه را «كعبه حكمت» بنامد و او را فيلسوفى عَلِى و بَهِى و قدسى و سَنىّ و زكى بشمارد؛ ولى با مذهب او مخالف باشد؟!
آيا قتل مظلومانه شيخ اشراق به فرمان يك سنّى متعصب -يعنى صلاحالدين ايوبى- و به تحريك چند عالم قشرى از شهر حلب، گواه تشيع او نيست. و آيا مطالب صريح ابن سينا در الهيات شفا (ابن سينا، 1380، ص 451 و 452) تشيّع او را اثبات نمىكند؟
قطعا همت و پايمردى اين بزرگان سبب شد كه ايران اسلامى بتواند به عنوان امّالقراء مكتب تشيع قد علَم كند، و عليرغم فشارهاى متعصبانه اموى و عباسى و عثمانى، ايران با استقامت تمام به درجهاى برسد كه امروز شاهديم.
قطب الدين در راه رسيدن به كمال ايدهآل خويش جهادگرى نستوه بود و از اين نظر براى دانشپژوهان معاصر ايرانزمين پيشرو و الگوى ارزشمندى است.
او در اشراقى بودن و اشراقى زيستن پيرو سهروردى است؛ ولى مقلد نيست. از اينرو در برخى از مسائل با سلف و مقتداى خويش اختلاف پيدا مىكند؛ و با كمال احترام، مخالفت خود را اظهار مىدارد. از اين نظر نيز به آيندگان و طالبان علم و فلسفه درس داده، كه هم متواضع باشند، و هم اهل تقليد نباشند؛ بلكه اجتهاد كنند چرا كه ركود، به زيان علم و فلسفه است.
کتابنامه
1. قرآن كريم.
2. ابن سينا. (1910م). منطق المشرقيين. قاهره: مكتبة السلفية.
3. -----. (1381). الاشارات و التنبيهات. تحقيق محتبى زارعى. چاپ اول. قم: بوستان كتاب.
4. -----. (1379ق). الاشارات و التنبيهات. تهران: مؤسسه نصر تهران.
5. -----. (1380ق). الشفاء الإلهيات. قاهره: وزارهالثقافة و الارشاد القومى.
6. ايزوتسو. (1368ش). بنياد حكمت سبزوارى. ترجمه مجتبوى. تهران: دانشگاه تهران.
7. بهشتى، احمد. (1390). تجريد. چاپ سوم. قم: بوستان كتاب.
8. ---------. (1387). هستى و علل آن. چاپ دوم. قم: بوستان كتاب.
9. حميدى، مهدى. (1337ش). بهشت سخن. تهران: چاپ پيروز.
10. خوانسارى، محمد باقر. (بىتا). روضات الجنات. قم: انتشارات اسماعيليان.
11. خواجه نصيرالدين وامام فخر رازى. (1404ق). شرحى الاشارات. قم: مكتبة مرعشى نجفى.
12. دهخدا، على اكبر. (1339ش). لغتنامه. زير نظر دكتر محمد معين. تهران: دانشگاه تهران.
13. سهروردى. (1380). مجموعه مصنفات شيخ اشراق. تصحيح كربن. چاپ سوم. تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى.
14. -------. (1380). شرح حكمهالاشراق. تحقيق نورانى. محقق. مؤسسه مطالعات اسلامى.
15. شهرزورى. (1372). شرح حكمهالاشراق. تصحيح حسين ضيائى. مؤسسه مطالعات فرهنگى.
16. صدرالمتألّهين. (بىتا). الحكمهالمتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة. قم: مكتبه مصطفوى.
17. ---------. (1346). الشواهد الربوبية. تصحيح سيد جلال آشتيانى. مشهد: دانشگاه مشهد.
18. قمى، عباس. (1355ق). سفينهالبحار و مدينهالحكم و الآثار. نجف: مطبعه علميه نجف.
[1]. استاد داشنگاه تهران.
[2]. حميدى، 1337ش، 192 و 222.
[3]. خوانسارى در تأييد مطلب فوق اشارهاى هم به كملطفى دبيران كاتبى صاحب شمسيه به خواجه كرده است.
[4]. بهترين مردم بعد از پيامبر كسى است كه دخترش در خانه اوست. همان كه در تاريكى شب گمراهى نور هدايت در چراغ
اوست.
[5]. «بعثاللّه النبيّينَ مُبشِّرينَ و مُنذِين»بقره2: آيه 213.
[6]. «اللّهُ أعلَمُ حَيثُ يجعَلُ رِسالَتهُ»انعام6: آيه 124.
[7]. «و جعلناهُم أئِمَّةً يهدُونَ بأَمرِنا»(انبياء21: آيه 73).