پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
     یکی از فعالیت های بارز اجتماعی و سیاسی حضرت آیت الله بهشتی در این مقطع زمانی، مبارزه با رژیم طاغوت، به ویژه در قالب سخنرانی ها و منبرهای انقلابی بود که مشکلات و مشقاتی را برای معظم له پدید می آورد؛ از حبس و زندان گرفته تا ممنوع الخروج شدن از کشور و ممنوع التدریس شدن در دانشگاه. در زیر به بیان گوشه هایی از مبارزات وی با رژیم ستم شاهی می پردازیم.
     آیت الله بهشتی بعد از اتمام تحصیلات کارشناسی رشتۀ فلسفه در دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران، ماه محرم و صفر سال 1342 برای منبر و سخنرانی به آبادان می روند و همراه با دیگر انقلابیون از قبیل شهید دکتر مفتح، مبارزات خود را شروع می کنند. در صفحۀ 120 کتاب « خبرگان ملت» می نویسند:

 

در طلیعۀ نهضت، یعنی قبل از سال 1342 شمسی، همراه و هماهنگ با نهضت بودم. از سال 1342 شمسی مبارزات خود رااز طریق سخنرانی های انتقادی و اعتراض آمیز آغاز کردم. حوزۀ تبلیغاتی ام بیشتر، استان خوزستان و به طور عمده، شهرآبادان بود. در آن جا دائما با ساواک و شهربانی درگیر بودم و سرانجام از ورود به آبادان ممنوع شدم.

 

               خاطره ای از دوران مبارزات در آبادان


 در ششمین جلسۀ مصاحبه با رادیو فرهنگ، خاطرات آن زمان را این گونه بیان می دارند:


     بعد از این که امتحانات دورۀ لیسانس تمام شد رفتم آبادان برای منبر، مرحوم آقای مفتح هم آن جا بود. از همان روزهای اول مبارزه را شروع کردیم و به اوج رسید. ایشان و من و یکی از آقایان، شدیدا مبارزه را شروع کردیم و رسما اسم امــــــــام را می بردیم و تجلیل می کردیم، جوان ها هم دور ما را گرفته بودند و خیلی رونق پیدا کرد. تقریبا از 15 محرم که رفتم تـــا آخر صفر، آن جا ماندم. از کارهای جالبی که آن جا کردیم، یکی مبارزه با پپسی کولا بود، به این عنوان که مال بهایی هاست، و مردم هم با ما همکاری کردند و مرتب ای شیشه های پپسی کولا را می ریختند در جداول خیابان ها، تا بالاخره ساواک، من وآقای مفتح را احضار کرد. رئیس ساواک گفت: شماها متهم هستید که از کوکاکولا پول گرفته اید که پپسی کولا را بکوبید. ماهم خیلی گستاخ بودیم، جوان بودیم و نترس، گفتیم: شما هم متهم هستید که از پپسی کولا پول گرفته اید که ما را سرکوب کنید!  به هر حال، نتیجه ای نگرفتند. شهر آبادان هم یک شهر نفتی بود، نمی خواستند که برخورد حادی پیش بیاید. لذا ما را رها کردند و ما هم ادامه دادیم.  

     روحانیت آبادان جلسات هفتگی تحت عنوان « جلسات هفتگی روحانیت مبارز آبادان» داشت و هرجمعه هم یکی از مبارزین منبر می رفت و مردم هم استقبال عجیبی می کردند. یک روز نوبت به من رسید. فکرکردم که چه بگویم که خیلی جالب و نو باشد. اتفاقا منزل یکی از رفقا بودم، این کتاب « مجموعۀ قوانین» به دستم رسید و قانون اساسی هم در آن بود ومطالعه کردم تا رسیدم به آن بندی که راجع به « حضور پنج نفر مجتهد در مجلس» بود. رفتم و سخنرانی را شروع کردم. بعد این اصل را خواندم و گفتم: این اصل کجا رفت؟ چرا اجرا نشد؟ این در آبادان خیلی صدا کرد! و تازه ترین مطلبی بود که من بیان کردم و خیلی جا افتاد، و ما را هم دستگیر نکردند وآمدیم قم و مبارزات را ادامه دادیم..

 



این تصویر در سال 1353  از حضرت آیت الله بهشتی در کنار رود کارون گرفته شده است. در کنار ایشان مرحوم حاج عبدالحسین محمد زاده ، بنیانگذار مکتب قرآن اهواز نیز دیده می شود.

                 خاطره ای از دوران مبارزات در  فسا


     دهۀ 1350شمسی که دورۀ خفقان رژیم پهلوی بود، درس و بحث مانع مبارزات و سخنرانی های اعتراض آمیز آیت الله بهشتی نشد. سال 1351 به دلیل آوردن نام «  خدایگان» در یکی از منبرها در مسجد فسا دستگیر و محاکمه می شوند. مشروح قضیه را از زبان خودشان در ادامۀ همان مصاحبه بشنویم:

من تابستان ها می رفتم شهر خودمان، فسا، و منبر می رفتم. عصر ها از همان روستای خودمان میانده، که طبق وصیت پدر نباید آن جا را ترک می کردم، می آمدم فسا و شب هم بازمی گشتم. یک روز عصر در مسجد جامع فسا راجع به موسی و فرعون صحبت کردم و به جای این که بگویم فرعون، می گفتم: خدایگان! گفتم: خدایگان به موسی می گفت: چنین و چنان می کنم ...تا فردا ظهرش که از  مسجد برگشته بودم با یک جیپ پاسگاه آمدند به همان روستا  و مرا دستگیر کردند و یک سر آوردند شیراز و تحویل کمیتۀ مشترک ساواک دادند و بعد هم به یک سلول منتقل کردند. کمیتۀ مشترک، محلی بود در کنار شهربانی شیراز و جای وحشتناکی بود. در سلول دست بند زدند به دستم. مدتی آن جا بودم. بعد دیدم که صدای یک سخنرانی بلند شد که خودم بودم! فهمیدم که سخنرانی را ضبط کرده و آورده اند و دارند گوش می دهند. بعد آمدند در را باز کردند، چشمم را بستند و بردند یک جایی و چشمم را باز کردند. دیدم چند نفر آن جا نشسته اند. گفتند: بنشین. نشستم. نوار هم هنوز داشت پخش می شد. گفتند: این سخنرانی از شماست. گفتم: بله. گفتند: شما گفتی خدایگان؟ گفتم: بله، مگر نباید بگویم؟! مگر عیبی دارد؟! گفتند: خدایگان در ارتش شاهنشاهی به شاهنشاه می گویند. مگر نمی دانستی؟! گفتم: نه، خبر نداشتم! گفتند: مگر سربازی نرفتی؟ گفتم: نه، من از سربازی معاف شدم. گفتند: به هر حال جرم بزرگی مرتکب شدی. گفتم: من توجهی نداشتم، قصدی نداشتم، نمی دانستم به ایشان می گویند خدایگان! بعد آن بازجو گفت: مثل این که راست می گویی. پسرم مریض است، فردا می خواهم ببرمش مشهد برای شفا، اگر تو امشب چند تا ذکر أمن یجیب بخوانی خوب شود فردا می آیم آزادت می کنم! گفتم: حالا ببینم حالی پیدا می کنم یا نه! بعد هم رفت و چند روز نیامد. در سلول هم دست من بسته بود داشت زخم می شد و خیلی اذیت می کرد، فقط موقع وضو و قضای حاجت باز می کردند. دو سه روزی گذشت و دوباره سر و کلۀ همان بازجو پیدا شد وگفت: من می خواهم بروم مشهد. بعد ما را از کمیته در آوردند و سوار ماشین کردند و بردند دادگاه نظام. بعد از دادگاه نظام بردند زندان عادل آباد شیراز و به سلول منتقل کردند. فردا با لباس زندان و دست بند زده به دست یک مأمور، دوباره منتقل کردند به دادگاه نظام. یک سرهنگی آن جا بازپرس بود، نشستم. آن نوار را هم روی کاغذ پیاده کرده بودند و جلو ایشان بود. می خواند و سؤال می کرد و من هم جواب می دادم، همان جواب هایی که به ساواک داده بودم به او هم دادم . بعد یک دفعه گفت: در این سخنرانی یک کاری کرده ای که خیلی به نفع توست و خودت نمی دانی، ولی من می دانم! گفتم: خوب بفرمایید. گفت: من شمردم در این سخنرانی 16 بار گفته ای خدایگان، این نشان می دهد که نمی دانستی که خدایگان به شاه اطلاق می شود و راست می گویی! گفتم: ممنون هستم از شما که این دلیل را هم شما آوردید. بعد هم ما را آزاد کردند.

    سه چهار ماه گذشت، بعد دیدیم از سوی دادستانی ارتش اخطار آمد که با توجه به اینکه ایشان دکترا دارد و نیز با توجه به اینکه در دبیرستان های قم، ادبیات فارسی درس می دهد محال است که معنای خدایگان را نداند، بنابراین باید محاکمه بشود. تاریخ دادگاه نظام را هم برایمان تعیین کردند، مکانش هم در شیراز بود. طبق تاریخ معین شده آمدیم برای محاکمه. بعد گفتند که وکیل معین کنید. گفتیم: ما وکیل پولی نداریم، شما وکیل تسخیری برایمان تعیین کنید. یک تیمساری از هم شهری های ما بود که خودش هم سابقۀ دادستان ارتش داشت، رفقا و اخوی ها گفتند که خوب است ایشان وکیل بشود ولی قبول نکرد، چون پول در آن نبود! بعد یک آقای سرهنگی را پیدا کردند. او گفت: من افتخار می کنم که وکیل ایشان بشوم! و قبول کرد.

     دادگاه تشکیل شد. در جلسۀ دادگاه، اول تألیفات و تحصیلات مرا به خوبی معرفی کرد. بعد گفت: من خودم  پیش از بازنشستگی، در شیراز دادستان ارتش بودم؛ من همان کسی هستم که به تهران نوشتم کسی که اهانت کند به شخص اول مملکت، برایش دو سال زندان کم است( چون طبق قانون آن زمان، حداقل مجازات برای این جرم، شش ماه و حداکثر دو سال زندان بود) و اصلا باید اعدام بشود، و اگر هم اعدام نشود پانزده سال زندان حق اوست. و من چون می دانم که موکل من بی تقصیر است وکیلش شدم و الّا هرگز وکیل یک مجرم نمی شدم! خودم هم یک دفاعیه نوشته بودم که آن را هم خواندم و تبرئه شدم. بعد از تبرئه شدن، دادستان ارتش اعتراض و اعلام کرد که من قبول ندارم. این گذشت تا کار ما به دادگاه تجدید نظر رسید و باز من لایحه ای نوشتم و همان سرهنگ هم مجددا آمد و دفاع کرد و در دادگاه تجدید نظر هم سرانجام ما را تبرئه کردند!

خاطره ای از دوران مبارزات در داراب  

 

     آیت الله بهشتی در سال 1352 به دعوت مرحوم آیت الله نسابه در داراب برنامۀ منبر داشتند. در این سال نیز به دلیل طرح موضوع زندان های هارون و شکنجه هایش و اینکه به نظر ساواک این موارد بر زندان های شاه تطبیق داشته، مجددا دستگیر و زندانی می شوند. شرح ماوقع را از زبان خود ایشان در ادامۀ همان مصاحبه بشنویم.

     سال بعد، در مجلسی که مرحوم آیت الله محلاتی در شیراز برپا کرده بود، ایشان به من گفت که باید منبر بروی و من هم قبول کردم.  بعد از منبر، مرحوم آیت الله نسابه از علمای انقلابی و بسیار محبوب داراب که در مجلس حاضر بود، به آقای محلاتی گفت که ایشان را دعوت کنید چند روزی بیاید داراب. من هم قبول کردم. ایام تابستان سال 1352 بود که رفتم داراب. آن ایام مصادف شده بود با شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع)، و من هم تا توانستم راجع به زندان های هارون الرشید و شکنجه های او و ظلم هایش صحبت کردم. بعد از شیراز حکم دستگیری من صادر شد. ما را دستگیر کردند و آوردند شیراز و دوباره منتقل کردند به همان کمیتۀ مشترک، و این بار بردند به یک اتاق دیگری! در آن اتاق تختی بود و طنابی و خیلی وحشتناک بود! اتاق شکنجه بود. دستم را به همان تخت بستند. گفتم: پارسال شما دستانم  را به هم بستید، امسال چرا به تخت؟! گفتند: این جا همین است، حرف نزن! گفتم: خیلی خوب، حرف نمی زنم! من هر لحظه انتظار داشتم که حالا می آیند و مرا می زنندو خلاصه، معلوم بود که می خواهند خیلی سخت برخورد کنند! همان شب، اتفاق جالبی افتاد. یک مأموری آن جا بود اهل فسا و مرا هم می شناخت؛ سال قبلش هم آن جا بود، ساعتی بود که زمان کارش شروع شده بود، داشت اتاق ها را می گشت که ببیند کی آمده، کی رفته. یک دفعه وارد اتاق من شد، و دید من هستم، گفت: باز هم که آمدی! دیگر چرا؟! گفتم: داراب منبر می رفتم، نمی دانم چه می گویند، آورده اند این جا و می گویند شما راجع به زندان های هارون صحبت کردید! خیلی ناراحت شد، چکمه هم پایش بود، پایش را بلند کرد زد زمین، یک فحش هم به آن ها داد!  این شخص به من علاقه داشت، و به هر حال خیلی خوب برخورد کرد و رفت. یکی دو ساعتی طول کشید، دوباره آمد گفت: نماز نافله چند رکعت است؟  یک مقدار برایش توضیح دادم، گفت: من منظورم چیز دیگری است. شما نمازشب می خوانی؟ گفتم:  اگر بتوانم می خوانم. گفت: کی بلند می شوی؟ شب تابستان بود، گفتم: ساعت سه، سه و نیم، قبل از اذان. گفت: من همان ساعت می آیم دستت را باز می کنم، برو وضو بگیر بیا برای نماز. ساعت سه و نیم آمد و دست ما را باز کرد و وضو گرفتم  و مشغول نماز شدم. بعد از  نماز هم دست مرا نبست و دیگر نیامد تا آفتاب طلوع کرد و بعد از طلوع آفتاب، برایم صبحانه آورد و رفت. بعد آمد و گفت: حالا دیگر اجازه می دهی ببندم؟! گفتم: بفرما! دستم را بست و رفت.

      عصر آن  روز بازجوها احضارم کردند. همان بازجوی پارسالی بود. گفت: باز هم که آمدی؟! گفتم: بله! گفت: فکر کردی داراب صاحب ندارد؟ رفتی داراب را به هم بریزی؟ پارسال رفتی فسا را به هم بریزی؟ گفتم: نه، چه به هم ریختنی؟ رفتم مردم را ارشاد کنم! بعد به رفیقش گفت: حالا یک خورده نوازشش کن!  ولی او چنین نکرد. بعد گفت: یک مقداری کاغذ می گذاریم در اختیارت، باید تمام منبرهایی که در داراب رفتی همه را بنویسی. گفتم: می نویسم. نمی دانم 24 یا 48 ساعت طول کشید و همه را نوشتم. شب دوباره ما را احضار کردند. دیدم یک شخصی آمده که جدید است. نشست وقدری صحبت کرد و گفت: پدر من هم آیت الله است  و شما باید به ما قول همکاری بدهی، اگر قول همکاری دادی و همکاری نکردی، می بندیمت به دیوار، تیر بارانت می کنیم. گفتم: من از بس که مشغول کار و مطالعه و نوشتن هستم از خبرهایی که اتفاق می افتد من شاید هزارمین نفری هستم که مطلع می شوم، این خبر نفر هزارم به چه درد شما می خورد؟! و به هر حال هر طوری بود قول همکاری ندادم.

    بعد مرا بردند در یک اتاقی که تنها بودم. یک ساعتی نشستم و کسی نیامد سراغم. بعد یک مرتبه دیدم در اتاق باز شد، دو نفر آمدند، یکی جلو و دیگری پشت سرش؛ آن که جلو بود شروع کرد به داد و فریاد کردن و گفت: می خواستی داراب را به هم بریزی؟ می خواستی آشوب به پا کنی؟ گفتم: نه خیر، چنین چیزی نبوده، بعد با مشت گره کرده آمد بالای سرم، و ایستاد و گفت: دیگر نرو داراب! گفتم: نمی روم! آن که دنبالش بود گفت: نه آقا اجازه بدهید برود داراب، چون مردم فکر می کنند ما جلوشان را گرفتیم. گفت: برو داراب. گفتم: خوب، می روم! گفت: ولی شرط دارد، که بعد از هر منبری برای سلامتی اعلی حضرت آریا مهر دعا کنی! با خود گفتم: خدایا چه بگویم؟ پیش خودم فکر کردم به هر حال یا این مشت را می زند یا نمی زند! این مشت آماده است، من هم باید حرف آخر را اول بزنم که دیگر مطلب تمام شود. گفتم: چنین چیزی شدنی نیست. گفت: چرا؟ جواب دادم: برای اینکه من در بین مردم وجهۀ خوبی دارم و مردم مرا به عنوان یک شخصی که آگاه به مسائل است، عالم است، اهل ساخت و پاخت نیست، و به وظیفۀ خودش عمل می کند می شناسند. اگر در یک منبری، برای شاه دعا بکنم مثل تمبری که مهر باطله می خورد باطل می شوم و من حاضر نیستم تمبر باطله بشوم! گفت: عجب!  کسی دعا  برای شاه بکند تمبر باطله می شود؟! گفتم: پس شما هنوز نمی دانستید؟! با خود گفتم: الآن است که مشت را بزند، اما نزد! بعد گفت: خیلی خوب، پس حالا که می روید و دعا نمی کنید پس دیگر چیزی هم نگویید. گفتم: خیلی خوب، این درست شد، من دعا نمی کنم، چیزی هم نمی گویم! و به هر حال، برگشتیم داراب و چند روز دیگر هم بودیم و یک مقداری نرم تر صحبت کردیم.

 


                 خاطره ای از دوران مبارزات در تهران


در ادامۀ همان مصاحبه، خاطره ای را هم از یکی از منبرهای اعتراضی خویش در تهران و دستگیر و زندانی شدن خود بیان می کنند. ذیلا جریان را از زبان خودشان می شنویم.

     سال 1357 که اوج انقلاب و مبارزه بود، من ماه مبارک رمضان در همین تهران، در خیابان سهروردی، مسجد ولی عصر،  منبر می رفتم. امام جماعت هم مرتب فشار می آورد ک چیزی نگویید و ساکت باشید. ما هم گوش نمی کردیم! به هر حال، منبر رفتیم تا روز بیست و دوم. در این  روز  آمدم سر خیابان، از تاکسی پیاده شدم ، چند قدمی تا در مسجد فاصله بود، همین که آمدم بروم یک مرتبه دیدم چند نفر محاصره ام کردند،گفتند: سوار شو. مرا سوار پیکانی خودشان کردند و راه افتادند. بی سیم هم داشتند. فورا اطلاع دادند که دستگیر شد، تمام شد. بعد آوردند خیابان انقلاب، یک جایی است که مقر پلیس است، ما را بردند طبقۀ بالا و تحویل دادند. یکی ماند بقیه هم رفتند. رفتیم با وی در یک اتاقی، با هم نشسته بودیم، و هر دو ساکت بودیم. بعد یک مرتبه دیدم یک آهی کشید و گفت: از سن 14 سالگی تا امروز نه نمازم ترک شد، نه روزه ام، ولی امروز فهمیدم که مأمور ظلمه هستم! گفتم: الحمد لله که خوب فهمیدی!

     تا بعد از ظهر ما را آن جا نگه داشتند. بعد آوردند همین جایی که محل کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری  بود و دادند تحویل زندان. افطاری مختصری هم به ما دادند. بعد به سلول منتقل کردند ولباس زندانی هم به ما پوشاندند. یک بازجو هم داشتم. کارشان این بود که صبح که می شد می آمدند ما را می بردند و این  بازجو هم می آمد و تا نزدیک ظهر حرف می زد، بدون اینکه من صحبتی بکنم! کل صحبت هایش هم در توجیه رژیم بود و می گفت: این حرکات مردم زود گذر است  و تمام می شود. نظر مرا هم نمی خواست. تا اینکه یک روز آمدند ما را با همان لباس زندانی از سلول بیرون آورده، گفتند که این آدرسی که از منزلت دادی ، رفتیم برای تفتیش پیدا نکردیم، باید خودت هم بیایی. آپارتمانی بود در محدودۀ خیابان تهران نو. خلاصه، مرا آوردند و آپارتمان را نشانشان دادم. رفتند بررسی کردند و مشتی اعلامیه به دست آوردند و ما را باز گرداندند. بعد منتقل کردند به سلول بزرگ تری که غیر انفرادی بود. در آن جا با آیت الله قاضی خرم آبادی، رئیس کنونی دانشگاه قم، شهید آیت الله شاه آبادی، و حجت الاسلام و المسلمین اختری، امام جمعۀ محترم سمنان هم اتاق بودیم و از آن روزها خاطرات خوشی دارم.  به هر حال تا اوایل مهر ما را در بازداشت نگه داشتند. بعد هم آزادمان کردند.


خاطره ای از دوران مبارزات در قم



تأسیس انجمن اسلامی معلمان و سازماندهی اعتصابات معلمین و تعطیلی مدارس در دوران حکومت نظامی در قم در سال 1357 نیز از دیگر فعالیت های انقلابی حضرت آیت الله بهشتی بوده است. دراین باره می گویند:

در قم با اینکه حکومت نظامی بود ما انجمن اسلامی معلمان را تشکیل دادیم و اعتصاب معلمان و تعطیلی مدارس قم را سازماندهی و برگزار کردیم. در این جریان با آقای صانعی رئیس بنیاد پانزده خرداد در ارتباط بودیم و در حقیقت، ایشان به نمایندگی از بیت امام و آقای پسندیده و سران انقلاب به ما خط می دادند و ما هم عملی می کردیم.

حضرت آیت الله بهشتی و جمعی از علما و بزرگاه تبریز. این عکس زمستان 1357 و اوج انقلاب شکوهمند اسلامی هنگامی که معظم له به دعوت مرحوم آیت الله اشراقی ( نفر اول از سمت چپ) برای ایراد سخنرانی به این شهر رفته بودند گرفته شده است.

print