پیش از این گفته شد که آیت الله بهشتی، به موازات تحصیلات دکتری و برای نیل به سمت دبیری آموزش و پرورش، تصمیم می گیرند در دانشسرای عالی علوم تربیتی، دورۀ کارشناسی ارشد علوم تربیتی را طی کنند و بعد از یک سال به این هدف نایل می آیند. ایشان از سال 1344 به استخدام آموزش و پرورش در می آیند و در دبیرستان حکمت قم به عنوان دبیر رشتۀ ادبیات، مشغول خدمت می شوند، و چنان که گفته خواهد شد در سال 1356 که ایشان از رسالۀ دکتری خود دفاع می کنند به علت عدم پذیرش پیشنهاد ساواک قم مبنی بر همکاری با رژیم، از انتقال ایشان به دانشگاه جلوگیری به عمل می آید، و بدین ترتیب، تا زمان پیروزی انقلاب در دبیرستان های قم به تدریس می پردازند.
حال که سخن به این جا رسید، مناسب است نکته ای آموزنده از تاریخ زندگی آیت الله بهشتی گفته شود که می تواند برای طلاب علوم دینی به ویژه آن هایی که در شهر مقدس قم درس می خوانند آموزنده و هدایت گر باشد. درضمن خاطره ای هم از شهید بهشتی نقل می کنند. بهتر است این نکته را از زبان خود معظم له در پنجمین جلسۀ مصاحبه با رادیو فرهنگ در سال 1382 بشنویم:
در دانشسرای عالی علوم تربیتی، دورۀ تربیت دبیر را تمام کردم و آن جا هم ممتاز شدم و پستی که به من دادند سمنان بود که بروم سمنان برای تدریس، حقیقتا آمدم که بروم، کتاب ها را هم در قم جمع کردم که بروم، بعد یک مرتبه مثل این که کسی به من اخطار کرد که کجا داری می روی؟! حوزه را می خواهی رها کنی، کجا؟! این جا جای پیشرفت و کـــــــارو ترقی است! لذا دوباره کتاب ها را باز کردم و چیدم توی قفسه ها و طاقچه ها و نرفتم! گفتند: چرا نمی روی؟ گفتـــم:من حاضر نیستم ، اگر می خواهید قم و اگر نمی خواهید هیچ و نرفتم! چند ماه گذشت، نرفتم وسراغشان را هـــــــــم نگرفتم. بعد یک هم کلاسی داشتیم در دورۀ دکتری ،به نام آقای مرتضوی، که حالا خبری از او ندارم، او در آمـوزش وپرورش بود و گفت: چرا نمی روی آموزش و پرورش مشغول بشوی؟ گفتم: من قم را می خواهم نه سمنان را، گفـت: خوب من برایت درست می کنم. رفت ابلاغ را گرفت برای قم، لذا از سال 1344 در قم مشغول تدریس شدم؛ هــــــم تدریس حوزوی، هم تدریس دبیرستان.
سال1343 بود. مرحوم شهید بهشتی هم هنوز قم بودند و یادم هست که ایشان رئیس دبیرستان دین و دانش بودند. ایشان پیــغام دادند که کارت دارم بیا. یک شب زمستانی رفتم منزلشان، کرسی هم گذاشته بودند و خیلی هم ساده، ولی زیبا و جالب؛ نشستیم و گفتند که من دارم می روم و می خواهم این دبیرستان دین و دانش را واگذار کنم به شما. البتــه من هنوز استخدام نشده بودم، به ایشان عرض کردم: « اتفاقا خوب است، من هم تازه لیسانس گرفته ام و الآن هـــــــــم مشغول تحصلات دکتری هستم ، ولی سربازم و نمی توانم استخدام بشوم.» و البته به خاطر همین مانع ســــربازی هــم این موضــوع عملی نشد.